زینب
زینب

زینب

آهوی من

گوشه گوشه صحرا 

بخواب ونهراس

شیرها خاطرشان هست

که تو آهوی منی

یک مزرعه

دلـم

یک مـزرعــه مـیخـواهـد
یک تـو
یک من
و گندم زاری طلایـی رنگ
کـه هــوایـش آکنده بـا عطر نفـس هـای تـو بـاشد


نـــبودنت
داغم می کند!
آنقدر که جای همه ی روزهای آخر سال
بی آتش
می سوزم ...

تنهاترینم

من همون تنهاترینم که دلم رو به عشق تو سپردم

تو همون امید بودنی که به امید تو هنوز نمردم


من همون خیلی دیوونم که همیشه عاشقت میمونم

تو همون معشوق نابی که روز و شب اسمتو میخونم


من همون خسته ترینم که دیگه طاقت دوریتو ندارم

تو همونی که آرزومه دست تو دست گرم تو بذارم

رحمی کن.........

اسمان رحمی کن !دل بارانی تو
شیشه نازک احساس مرا می شکند
شاخه ها از اشکت
همه گریان شده اند
برگ ها می پرسند:
((این کدامین غزل است
که تو را
عاشق و مجنون کرده ست؟))
تو ولی می باری
شیشه نازک احساس مرا می کوبی
اسمان رحم نکردی بر ما..........

سایه......

سایه گمگشته ای در یک کویرم کیستم

پرسشی بی پاسخم در جستجوی کیستم

یک قدم تا انتهای دردهایم مانده است

منتظر تا اینکه باز آیی ، بگویی کیستم

روی دوش خسته ام آواری از دلواپسی ست

از کدامین سمت می آیی ، بگو می ایستم

روبروی آینه تصویر خود گم کرده ام

عمری اما در کجای آینه می زیستم

بی تو حتی در نگاه  لحظه ها هم نیستم

شده در ساز تو آواز جدایی جانا مزن اینگونه،مزن ساز جدایی دستی که تواند شکند فاصله ها را چندیست که گردیده هم آواز جدایی ای موج،تنت منحنی آبی دریا ما دست نیازیم و تو در ناز جدایی نازم به وفاداری پروانه که چون من بالی نزند با پر پرواز جدایی

با هیچ مزه ای عوض نمی کنم ...!
نمک چهره ات را ..

ولی متعجبم ..

از شیرینی لبانت...
در این نمکزار. . .!!!

باورم کن

مرا اینگونه باور کن

ی تنها کمی از یادها رفته...

خدا هم ترک ما کرده. خدا دیگر کجا رفته؟

نمیدانم مرا آیا گناهی هست؟

که شاید هم به جرم آن غریبی و جدایی هست

مرا اینگونه باور کن...

مرا اینگونه باور کن

ی تنها کمی از یادها رفته...

خدا هم ترک ما کرده. خدا دیگر کجا رفته؟

نمیدانم مرا آیا گناهی هست؟

که شاید هم به جرم آن غریبی و جدایی هست

مرا اینگونه باور کن...

عشق را..............

من عشق را در تو تو را در دل



دل را در موقع تپیدن تپیدن را به خاطر تو دوست دارم



من غم را در سکوت سکوت را در شب



شب را در بستربستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم


من بهار را به خاطر شگوفه هایش

 

زندگی را به خاطر زیبایی اش و زیباییش را به خاطر تو دوست دارم

  

من دنیا را به خاطر خدایش خدایی که تو را خلق کرد دوست دارم

روزگاریست..........

روزگاری که وفا قصه برف به تابستان است وصداقت گل نایابیست به چه کس باید گفت با توانسانم وخوشبخترین

چشمهایت زینبم.............

آنکه چشمان تو را این همه زیبا میکرد 

  

   کاش از روز ازل فکر دل ما میکرد  

     یا نمیداد به تو اینهمه  زیبایی  را 

 

        یا مرا در غم عشق تو  شکیبا میکرد

نازنین من.....

نازنین من!

زندگی آن نیست که تو می پنداریش

زندگی آن لحظه ایست

که دل من ابری میشود

و چشمان من

به شفق می نشینند

زندگی آن لحظه ایست

که تو

مرا نگاه میکنی

و من معنا میشوم

سکوت میکنم

و لبریز از صدای تو میشوم

زندگی آن لحظه ایست

که تو

می خندی

من تهی از دلیل می شوم

و همه تو می شوم.

چقدر دستاتو کم دارم چقدر دلتنگ چشماتم
تورو میبینم از دورو
هنور محو تماشاتم
چه بی حاصل به دور تو
مثه پروانه میگردم
گناهم شاید این بوده
که من عاشقترین مردم
دلم خوش بود که تقدیرم
به دست تو گره خورده
کسی جز دست نا اهلت
دل مارو نیازرده
دلم خوش بود با عشقت
غم دنیا حریفم نیست
شنیدم عاقبت گفتی
که عاشق مثل من کم نیست
گلم ، دلم ، ندارمت
به روم نیار که باختمت
به جون عاشقم قسم
دست خــدا سپردم

دلم برای ................

دلم برای کسی تنگ است که اینجا می‌آید ودست ‌نوشته‌هایم را می‌خواند کسی که تنها ردپایش یک " غریبه ........" است و بس.
دلم برای او تنگ است که خدا به اندازه وسعتِ چشم‌های دریائیش باران می‌بارد.برای او که دست‌هایم در دست‌هایش جوانه زد.برای او که عشق ر ابه من بخشید 

اسمان میگرید

اسمان می گرید

و هم اوازش ،من!

پشت یک شیشه سرد

شعری از بارش و غم می خوانم

گل دلتنگی من ،منتظر باران است

باد هم می اید

و به اهنگ وزش

قطره ها می رقصند

دوست دارم بوزم

به فضایی که در ان

ابر های دل من ارامند

آسمان می گرید

اسمان جای همه می گرید

و من پشت حصاری روشن

شعری از بارش و غم می خوانم

آغاز دوباره

سلام 

خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است 

زینبم از سال 1385 ننوشته بودم دوباره آغاز میکنم حرفهای دلم برایت مینویسم 

فقط بدان که...............................

من وتو ان دو خطیم اری

موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز

به یکدگر نرسیدن بود