اینقدر دریا بودی که تو دلم جا نشدی!! گفتی که سنگ صبورت میشم اما نشدی دلمو زدم به موج چشمات اما تو صاحب اوون دلی که زدم به دریا نشدی تو شب موهات چقدر پرسه زده باشم خوبه؟!! روزگارمو سیاه کردی و فردا نشدی!! آسمونه آبی روزای بی کسیم بودی اما یک مرتبه ابری شدی و وا نشدی دلم از ادم شدن حرفی نداشت اما میدید حتی یک دفعه به خاطرش تو حوا نشدی حتی یک دفعه به خاطرش تو حوا نشدی!!!!!! قصه گندم و سیب و فهمیدم از روزی که دزدکی رفتی و هیچوقت دیگه پیدا نشدی میدونم یه روز میای با کوله بار تنهایی میگی که حریف سختیای دنیا نشدی ...................

شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد. بیدار باش من با سبدی پر از بو سه می آیم و آن را قبل از چیدن ستاره های قلبت روی گونه هایت می کارم تا بدانی دوستت دارمدوستت دارم

چقدر دلم میخواست یه شب من وتو تنها می شدیم انقدر کوچیک بود دنیا که فقط ما توش جا میشدیم مجنون یه شب جراتشو می داد امانت دست تو اون وقت ما تا آخر عمر راهی صحرا میشدیم اگر ما اون جوری بودیم نیاز به قایقی نبود آروم سوار موجای بلند دریا میشدیم چقدر دلم میخواست همه حسرتمونو بخورن چقدر دلم میخواست دیگه منو تو در میون نبود همدیگه رو میبوسیدیم وتا ابد ما میشدیم

 

دوسـت نـدارم کـه فـکــر کـنـی دوســت دارم

 

دوســت دارم بــــاور کـنــی کــه دوســت دارم

 

الهی نگویم چنین وچنان بایدم 

         
     تو ان ده که ان شایدم                               

دلم برای دلت تنگ میشود آری
و خسته می شوم از این لحظه های تکراری
تمام زندگیم پشت این معما سوخت
که دوستت دارم,آیا دوستم داری؟

گل انتظار

ز رهرسیدی  و  با  خود  بهار  آوردی


چراغ   روشن   شبها ی  تار  آوردی


به عطر سوسن  ده رنگ   چون  نسیم  امید


ز  در  در آمدی  و  صد بهار  آوردی


نسیم وار   وزیدی  به روح   خسته  من


ز  دشت   سوخته ام   گل   به  بار  آوردی


به  پای   تو  گل سوسن   ز  بام   و  در  می ریخت


چو  عطر   خویش   به هر رهگذار   آوردی


تو  آمدی  و  به نیروی   چشم  شیر افکن


نگاه  نافذ آهو شکار آوردی


پرند  زلف   فرو ریختی   به  شانه  ی  من


برای  جلگه ی تن   آبشار  آوردی


دلم  ز نرمی  گلهای  بوسه  صید  تو شد


لب  حریری   پروانه   وار  آوردی


چو  زلف   تو   دل  سرگشته   را  قرار  نبود


ز بوسه ها   به  دل   من  قرار  آوردی


به  انتظار  نشستم   کزان   گلی  بدمد


تو  در  زدی  و گل  انتظار  آوردی

 

بال و پر ریخته مرغم به قفس

تا گشایم پر و بال

پر پروازم نیست

تا بگویم که در این تنگ قفس

چه به مرغان چمن می گذرد

رخصت آوازم نیست

زندگی با تو

زندگی با تو چه زیباست اگر بگذارند
بودنم با تو تمناست اگر بگذارند
بی تودرخلوت مغموم دلم می بارم
برکه ام با تو چه دریاست اگر بگذارند

بهار


شبنمی آهسته از چشمان برگ
می چکد بر دامن رنگین خاک؛
گل می افشاند به چشم آفتاب
نازخندی خوابناک

ناگهان از جای می خیزد نسیم؛
شاد می رقصد میان شاخسار؛
گفت و گویی نرم می لغزد به گوش:


«هان

زینب:

زینب:

تو بیا فرشته من

     تو بیا ونوس زیبا

          توبیا که همره تو

               ره آخرت بپویم

خلوتی تاریک

تا گرفتم خلوتی تاریک ، روشن تر شدم

قطره ای بودم چو رفتم در صدف گوهر شدم

هیچ گل چون من در این گلزار بی طاقت نبود

خواب دیدم چون نسیم صبح را ، پرپر شدم

 

خشکسالی دیده ای در این چمن چون من نبود

ابر را دیدم چو در آهنگ باران ، تر شدم

یک شب یلدا

 تو  به شیرینیه یک  شب  یلدا  تو به وسعت آبی همه دریا

تو  طراوت یاس و گل شب بو

تویی مرهم  زخم همه دردا

تو طلوع سحر  تویی صبح  دگربه افق  های  حیاتم

تو چو تاج سری تو من دگری  من  چو خاکی زیر پاتم

من اگر  زنده ام از  بهر توام

من اگر عاشقم از  عشق  توام

من اگر بیدارم و  میخوانم به تو دلخوشم  ای  مهتاب شبم  

 

نمی دانی چه دلتنگم

نمی دانی چه دلتنگم

چه بی تابم

چه غمگینم چه تنهایم

تو را هر شب صدا کردم

نمی بینی نمی خوابم

بیا تا باورت گردد

که بی تو کمتر از خاکم

ولی با تو به افلاکم

بیا با آرزوهایم

بسازم خانه ای در دل

سراغم را نمی گیری

مگر بیگانه ای با دل؟

چشم....

چشم....
....
چشم قشنگه اگه توش اشک باشه

اشک قشنگه اگه توش عشق باشه

عشق قشنگه اگه توش تو باشی

تو قشنگی اگه مال من باشی

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک – که می خندد به ناز –
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت، از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!