آهوی من

گوشه گوشه صحرا 

بخواب ونهراس

شیرها خاطرشان هست

که تو آهوی منی

یک مزرعه

دلـم

یک مـزرعــه مـیخـواهـد
یک تـو
یک من
و گندم زاری طلایـی رنگ
کـه هــوایـش آکنده بـا عطر نفـس هـای تـو بـاشد


نـــبودنت
داغم می کند!
آنقدر که جای همه ی روزهای آخر سال
بی آتش
می سوزم ...